درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدیدنظریادتون نره مرسی آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
باران چشمانم رامیبندم نقابت رابرداربگذارصورتت هوایی بخورد
خیالم را با خیال راحت ورق بزن
![]() اگر صفحه ای خالی از خود یافتی آن گاه جناق شکسته به نفع تو یادت مرا فراموش…! پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : باران
ببار باران که چشمانم نیز بارانیست ببار باران کمی آرام... که پاییز هم صدایم شد چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : باران
چقدر سخته برای امدن باران انتظار بکشی اما نتونی حسش کنی....
باز ای باران ببار شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 9:43 :: نويسنده : باران
بشنو اکنون که زیرزخم تبر این درخت جوان چه میگوید: هر نهالی که برکنند، به جاش جنگلی سرکشیده ، میروید های جلاد سروهای جوان! ای رفیق همیشهی تیشه! باش تا برکنیمات از ریشه!
دو شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 16:49 :: نويسنده : باران
باغچه در باران ناگهان منظرهی فال و تماشا شد یک گل نیلوفر چتر آبی برداشت یک شقایق لرزید یک اقاقی واشد قطرههای باران روی برگ و گلبرگ باغچه شهر چراغانی گلها شد تکهای بودم از تاریکی با چراغ خاموش به خیابان رفتم کاغذین پیرهنی پوشیدم زیر باران رفتم تکیه دادم به هوا تا نیفتم به زمین شهر را باران شست دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : باران
باران چترها را باید بست
فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی ابتنی کردن در حوضچه اکنون است. (( سهراب سپهری ))
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 9:24 :: نويسنده : باران
وقتی نگاهم می کرد یک روز به هم برخورد کردیم ازم دعوت کرد احساس خوبی داشتم.اون روز خیلی حرف زدیم اما اینبار هم سرد و رسمی........سالها گذشت درسمان هم تمام شد اخرین باری بود که می دیدمش یعنی میدانستم که این اخرین بار است .اخرین حرف ما فقط یه نگاه بود ......و دراخر گفت خدانگهدار......من رفتم و او رفت من با اندیشه او و او با اندیشه فرداها... زمانی گذشت با خبر شدم که ازدواج کرده .میگفتند او دیگر شاد نیست.نمیدانستم چرا من به تنهایی خود فکر میکردم... سالها گذشت او را دیدم این بار جسم بی روجش را در مراسم خاک سپاریش سردی جسمش مرا یاد سخنانش میانداخت حرفهایی سرد و بی روح....دیگر نخندیدم از او هیچی به یادگار نداشتم جز یک نگاه... دفتر خاطراتش بدستم رسید با اندوهی فراوان آن را ورق زدم .اخرین نوشته اش مربوط به اخرین دیدارمان بود خواندم نوشته را : امروز برای اخرین بار دیدمش چقدر زیبا شده بود هم زیبا بود هم مهربان وقتی نگاهم میکرد دلم میلرزید برق نگاهش نگذاشت بگویم که
من دیگر به تنهایی خود فکر نمی کنم به غروری که فاصله را رقم زد می اندیشم نتیجه اخلاقی: هیچی نمیتونم بکم جز غرور بیجا......
یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : باران
عشق نمي پرسه تو کي هستي؟ عشق فقط ميگه: تو ماله مني . عشق نمي پرسه اهل کجايي؟ فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني .عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟ فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته . عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه: هميشه با مني . عشق نمي پرسه دوستم داري؟ فقط ميگه: دوستت دارم
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : باران
![]() ![]() |